بلاگ رادیو کودک

این وب لاگ بازتاب دهنده اطلاعات سایت رادیوکودک در زمینه کودک است.

داستان هایی درباره حیوانات ۱ - من یک بچه گربه‌ام

من یکی از دوست‌های عسل، یعنی همان بچه خرسه هستم. من هم دیگر بچه آدم نیستم، من تازگی یک بچه گربه شده‌ام؛ اما نه برای اینکه عاشق غذای گربه‌ای باشم، نه! من حالم از موش به هم می‌خورد. من آرزو کردم بچه گربه شوم، فقط برای اینکه گربه‌ها به مدرسه نمی ‏روند. گربه‌ی خانه‌ی ما که همین طور بود. از او یاد گرفتم که گربه شوم.

گربه‌ی خانه از صبح تا شب دور حیاط با خواهرش بازی می‌کرد. وقتی می‌رفتم مدرسه، می‌پرید روی دیوار و به من پز می‌داد که از درس خواندن راحت است.

خیلی نقشه‌ها برای گربه شدنم داشتم. فکر کردم به جای مدرسه رفتن، با بابا گربه‌ام می‌رویم پارک. می‌پریم سر دیوار و میومیو می‌کنیم.

یک فکر دیگر هم داشتم. این که از بابا گربه‌ام بخواهم یک خواهر گربه‌ای برایم پیدا کند. آن وقت با او بازی می‌کردم. وقتی هم لباس‌هایم کوچک می‌شد، آن‌ها را به او می‌دادم. آن وقت من هم مثل گربه‌ی خانه‌مان دیگر تنها نبود. یکی بود که همیشه با او بازی کنم. اگر هم بابا، خواهر گربه‌ای پیدا نمی‌کرد، با همان گربه‌ی خانه و خواهرش دوست می‌شدم و بازی می‌کردم.

این‌ها همه نقشه‌های خوبی بود؛ اما فقط نقشه بود. وقتی بچه گربه شدم، بابام هم زود بابا گربه شد. بعد بابا گربه، زود بچه گربه‌اش را روی پاهایش نشاند و گفت: «عزیزم فردا باید بروم اسمت را از مدرسه‌ی آدم‌ها خط بزنم.» خیلی خوش‌حال شدم؛ اما بابا گربه زود گفت: «باید بروم مدرسه‌ی جدیدی اسمت را بنویسم، مدرسه‌ی گربه‌ها!»

فکر می‌کنم امسال موقع فوت کردن شمع‌های کیکم، باید آرزوی دیگری بکنم. میوووووو

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  یک شنبه 7 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:14  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۲ - بچه میمون‏ ها در مزرعه

توی مزرعه همیشه کار زیاد بود. اِریک و اّندی داشتند کاه‏ های انبار را مرتب می‌کردند.

ناگهان متوجه شدند که چیزهایی توی هوا وول می‌خورند؛ چیزهایی شبیه توپ‏ های گرد زرد روشن مثل خورشید.

اریک گفت: «این‌ها حباب‌اند!»

پسرها به حباب‏ ها خیره شدند. بعد صدای خش‌خش چیزی را گوشه‌ی انبار شنیدند.

ناگهان یک دست و دو تا گوش و یک دماغ از پشت کاه‌ها بیرون آمد.

و همه جا پر از حباب شد. اندی گفت: «اون چیه؟»

اریک گفت: «نگاه کن! یکی دیگه هم اونجاست! شبیه بچه میمون‏ هایی‏ اند که مادربزرگ توی قصه‏ هاش تعریف می‌کرد!»

اندی گفت: «مگه ممکنه. بچه میمون‏ ها که وجود ندارند!»

یک بچه میمون پرید پشت خرگوش مزرعه؛ لوپی.

لوپی فکر کرد بچه میمون‏ ها خیلی بامزه‌اند. یک بچه میمون دیگر هم تخم‌مرغ‌ها را برداشت و شروع کرد به شعبده‌بازی. جوجه‌ها با تعجب به بچه میمون نگاه می‌کردند.

اریک که باورش نمی‌شد، گفت: «وااای! پس بچه میمونا وجود دارند و واقعاً هم شیطون هستند.»

اندی خندید و گفت: «و همیشه هم حباب درست می‌کنند!»

حباب‏های بچه میمون‌ها به آسمان پرواز می‌کرد.

اندی گفت: «بیرون را نگاه کن، پدر اونجاست! اگه بچه میمون‌ها را ببیند، نمی‌گذارد نگه‌شان داریم.»

اریک و اندی بچه میمون‌ها را بغل کردند. اندی گفت: «بیا پشت تراکتور قایم بشیم!»

اریک و اندی و بچه میمون‏ها ساکت ماندند و صدای پدر را شنیدند.

-«پسرها! شما اونجایید؟ این حباب‌ها از کجا اومده؟»

پدر که دید خبری از پسرها نیست، رفت؛ اما بچه میمون‌ها انگار ناراحت بودند.

اندی گفت: «فکر می‌کنی دلشان برای مادرشان تنگ شده؟»

اریک آه کشید و گفت: «شاید؛ اما ما که نمی‏ دونیم مادرشان کجاست. بیا حمام ‏شان کنیم. آن‌ها آب بازی را دوست دارند!»

بچه میمون‌ها با خوش‌حالی پریدند توی آب.

اندی چند تا شکلات از جیبش در آورد و گفت: «گرسنه‌اید؟ می‌خواهید یه چیزی بخورید؟»

بچه میمونی شکلک درآورد و شکلات را پس زد. اریک صابون را برداشت و گفت: «بیا، می‏خوام تمیزت کنم!»

ناگهان بچه میمون صابون را گاز زد.

اریک گفت: «وای، صابون بی‌مزه است، حالت را به هم می‏زند!»

بعد از اینکه بچه میمون‌ها حسابی بازی کردند و همه جا را به هم ریختند، وقت استراحت رسید. بچه میمون‌ها باید به رختخواب می‌رفتند.

اریک و اندی یک جعبه‌ی مقوایی را پر از کاه کردند. اریک چند تا تکه صابون برید و توی جعبه گذاشت تا بچه میمون‌ها گاز بزنند و گفت: «این صابون‌ها مال شماست، چون شما صابون خیلی دوست دارید. بچه میمون‌های کوچولو، خوب بخوابید!»

ناگهان... وووهووو!

پسرها از طرف جنگل صدای جیغ وحشتناکی را شنیدند.

اریک حس کرد قلبش مثل طبل می‏زند.

بچه میمون‌ها از جعبه بیرون پریدند و فرار کردند.

اندی فریاد زد: «برگردید، خطرناکه!»

اما بچه میمون‏ها گوش ندادند. با سرعت هر چه تمام ‏تر با پاهای کوچولویشان به سمت جنگل دویدند.

پسرها دنبال بچه میمون‌ها دویدند.

ناگهان بچه میمون‌ها ایستادند.

چی دیده بودند؟ صدای وحشتناک دوباره همه جا پخش شد: ووووهوووو!

اندی گفت: «صدا از اون درخت میاد!»

بچه میمون‌ها از شاخه‌های یک درخت بلند بالا رفتند و میان برگ‏ها ناپدید شدند.

اندی فریاد زد: «اوه، نه!»

یک حباب بزرگ از میان شاخه‌ها بیرون آمد.

اریک گفت: «فکر می‌کنم خانه‌شان را پیدا کردند، مادرشان را هم همین طور...»

دو بچه میمون با هیجان به بالا خیره شده بودند. درحالی‌که مادرشان آرام و با دقت از درخت پایین می‌آمد. بچه میمون‏ ها به مادر چسبیده بودند.

مادر دستش را به طرف اریک برد. اریک هم آرام دست مادر را گرفت و به اندی گفت: «فکر کنم می‌خواهد تشکر کند.»

اما اندی نگران بود و گفت: «باز هم می‏تونیم با آن‌ها بازی کنیم؟»

انگار بچه میمون‌ها منظور اندی را فهمیده بودند. نفس عمیق کشیدند و لپ‏هایشان را پر از باد کردند و پالاپ، پالاپ، پالاپ... به طرف پسرها حباب فرستادند. حباب‏ها شکل قلب بودند.

اریک خوش‌حال شد و گفت: «پس شما هم موافقید؟ ما می‏تونیم برگردیم و با شما بازی کنیم!»

اندی گفت: « قول می‌دهیم یک عالمه صابون هم بیاریم!»

نویسنده: سی. کِلِر

تصویر گر: الف. جیولِرِی

مترجم: شیرین سلیمانی

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  یک شنبه 7 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:10  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۴ - حمام کرگدنی

حمام کرگدنی

ببری از دست مامانش در رفت. مامانش داد زد: «مگر به تو نمی‌گویم وقت حمّام است؟ کجا می‌روی؟»

ببری کوچولو جست و خیزکنان از مادرش دور شد. نزدیک برکه، صدای خنده شنید. جلوتر رفت. تپلو کرگدن، شاد و شنگول با مامانش توی گلِ‌ها غلت می‌زد. ببری گفت: «دارید چی کار می‌کنید؟»

تپلو گفت: «داریم حمّام می‌کنیم.»

ببری گفت: «چه حمّام خوبی!»

شیرجه زد توی گلِ‌ها و گفت: «من هم می‌خواهم حمّام کنم! من هم می‌خواهم حمّام کنم!»

مامان تپلو گفت: «چه کار خوبی ببری جان! حمّام برای سلامتی لازم است!»

ببری و تپلو همدیگر را توی گِل‌ها قِل دادند. چرخ زدند. روی هم گِل پاشیدند و خندیدند.

کمی که گذشت، مامان تپلو گفت: «خب دیگر بچّه‌ها! حمام بس است. بهتر است برگردیم خانه.»

ببری شاد و خوش‌حال به طرف خانه راه افتاد. وسط راه، دستش خارید. گردنش خارید. پاهایش خارید، شکمش را می‌خاراند، سرش می‌خارید، سرش را می‌خاراند، کمرش می‌خارید. این جا را می‌خاراند، آن جا را می‌خاراند. گریه‌اش گرفته بود. مامانش را صدا کرد و به طرف خانه دوید.

مامان ببری تا او را دید، گفت: «وای! ببری جان چرا این جوری شدی؟! کجا بودی؟»

ببری دماغش را بالا کشید و با گریه گفت: «مامانی همه جایم می‌خارد. تپلو داشت توی گلِ‌ها حمّام می‌کرد. مامانش هم بود. من هم رفتم.»

مامان ببری، ببری را توی بغل گرفت و گفت: «وای از دست تو ببری! نمی‌دانی حمّام کرگدن‌ها با ما فرق دارد؟»

ببری همان طور گریه می‌کرد و خودش را می‌خاراند. مامان ببری گفت: «خب دیگر! گریه بس است. تنها راهش این است که یک حمّام درست و حسابی کنی!»

مامان ببری تا شب، ببری را حمّام کرد؛ سرش را لیسید. گردنش را لیسید. دستش را لیسید، پاهایش را لیسید.

این حمّام، طولانی‌ترین حمّام عمر ببری بود.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:17  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۵ - من یک بچه خرسم!

من هنوز اسم ندارم؛ یعنی اسم داشتم، ولی دیگر آن اسم به دردم نمی‌خورد. چون من دیگر آن آدم قبلی نیستم. حالا من یک بچه خرسم. دقیقاً یک ساعت از بچه خرس شدنم می‌گذرد.

خرس شدنم یک دلیل بیشتر نداشت، من عاشق عسل بودم. برای همین با خودم فکر کردم که اگر یک بچه خرس بشوم، از صبح تا شب عسل می‌خورم. شیر عسل، خورشت عسل، پیتزای عسل و کیک عسلی. این بود که آرزو کردم یک بچه خرس شوم. آهان! اصلاً اسمم را هم می‌گذارم عسل.

حالا بابای من هم یک خرس است. خرسی که کیک عسلی‌های خیلی خوش‌مزه‌ای می‌پزد. او هم مثل من عاشق عسل است. برای همین وقتی دید که بچه‌اش یک بچه خرس شده، او هم تصمیم گرفت که یک بابا خرس شود. چون این جوری تا دلمان می‌خواست با همدیگر عسل می‌خوردیم.

الآن یک سال از بچه خرس شدن من می‌گذرد. در این مدت ماجرای خرس شدنم را برای هم کلاسی‌هایم تعریف کردم. به آن‌ها گفتم: «کافیست وقتی شمع تولدت را فوت می‌کنی، آرزو کنی.»

امروز تولد یک سالگی خرس شدن من است. بابا خرسه برایم تولد گرفته. بابا خرسه گفت: «همه‌ی دوست‌هایت را دعوت کردم.»

بالأخره زنگ را زدند و مهمان‌هایم آمدند... ولی مهمان‌ها، زرافه و قورباغه و موش بودند. نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورم. به بابا خرسه گفتم: «این‌ها را که من نمی‌شناسم!»

قبل از آنکه بابا خرسه جواب بدهد، مهمان‌ها یکی‌یکی خودشان را معرفی کردند. آن وقت فهمیدم که همه را می‌شناسم. آن‌ها هم کلاسی‌های مدرسه‌ام بودند که روز تولدشان مثل من آرزوهایی کرده بودند!

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:15  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۶ - گاو بادان پرنده

روزی روزگاری گاوِ نادانِ شکمویی توی چمن‌ زار لم داده بود و علف‌ها را می‌لُمباند. شب‌پره‌ی کوچکی بال زد و رفت توی گوشش و گفت: «گاوِ نادان؟!»

گاو دور و برش را نگاه کرد و ترسید. گفت: «کیه؟ کیه داره حرف می‌زنه؟»

شب‌پره گفت: «من گاوِ بادان هستم.»

گاو گفت: «هان؟ گاوِ بادان؟»

شب‌پره گفت: «گاو بادان یه جور گاویه که همه‌چی رو می‌دونه. مثل تو نادان نیست. فهمیدی؟»

گاو دستی به شاخ‌هایش کشید و گفت: «هان؟ یه گاو که همه‌چی رو می‌دونه؟ پس کجایی؟ اگه گاوی خودت رو نشون بده شاخ بزنیم، ببینیم کی زورش بیشتره.»

شب‌ پره توی گوشِ گاو پاهاش را انداخته بود روی هم و می‌خندید. گفت: «من یه گاو بادانِ نامرئی هستم. چون خیلی بادان بودم، تونستم نامرئی بشم.»

گاو با دُمش کوبید روی شکمش و گفت: «یه گاو نامرئی؟ زورت هم زیاده؟»

شب‌پره گفت: «خیلی! از گاومیش هم بیشتره. از شتر گاو پلنگ هم بیشتر.»

گاو سم‌هایش را جمع کرد زیرِ شکمش و گفت: «چی می‌خوای؟»

شب‌پره گفت: «می‌خوام دُمت رو بزاری روی کولت و از این چمن‏زار بری. چون که خیلی علف می‌خوری. آنقدر شکم‌گنده‌ای که همه‌ی گل‌ها رو می‌خوری. نمی‌گی پروانه‌ها و زنبورها چی بخورن؟»

گاو گفت: «زورم زیاده. می‌خورم. زنبورها رو می‌خورم. پروانه‌ها رو هم. شب‌پره‌ها رو هم.»

شب‌ پره با پاهای نازکش به گوشِ گاو لگد زد و گفت: «پس بیا با هم بجنگیم. می‌ندازمت بیرون از چمن‏زار نادان.»

گاو گفت: «بجنگ تا بجنگیم. کجایی بادان؟»

شب‌ پره گفت: «جلوی اون درختِ چنار. بیا جلو!»

گاو ماغ بلندی کشید و دوید. شاخ‌هایش را پایین آورد و محکم کوبید به درختِ چنار. شاخ‌هاش توی تنه‌ی چنار گیر کرد و همان جا ماند. شب‌پره بیرون آمد و روی دماغش نشست. گفت: «دیدی گاوِ بادانی بودم؟ تا تو باشی قُلدُر بازی در نیاری.» و پر کشید و رفت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:12  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۷ - دوست عجیب (دلقک ماهی)

آن روز، دلقک ماهی‌های کوچولو پشت مرجان‌ها بازی می‌کردند که بچه مارماهی را دیدند. معلوم بود که راهش را گم کرده. دلقک ماهی‌های کوچولو دست از بازی کشیدند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «وای! تا حالا بچّه‌ای به این زشتی دیده بودید؟» یکی دیگر گفت: «چه‌قدر دراز و بی‌ریخت است!» سوّمی گفت: «خال‌هایش را نگاه کنید!» و همه زدند زیر خنده. همه، به جز ماهی کوچکی به نام آلبالو.

آلبالو مثل دوستانش هیچ‌وقت از پشت مرجان‌ها بیرون نرفته بود و هیچ‌وقت مارماهی ندیده بود. آن‌ جا فقط دلقک ماهی‌ها زندگی می‌کردند. آلبالو با خودش گفت: «چه بچّه‌ی عجیب و غریبی! ولی ازش خوشم می‌آید. دلم می‌خواهد با او دوست شوم.»

امّا دلقک ماهی‌های کوچولو این قدر خندیدند که بچه مارماهی بدون گفتن یک کلمه از آن جا رفت.

آن روز، آلبالو برای اولین بار از پشت مرجان‌ها بیرون رفت و یواشکی دور شد. می‌ترسید دوستانش از این که می‌خواهد با بچه مارماهی دوست شود؛ مسخره‌اش کنند. آلبالو هیچ‌وقت این همه ماهی جورواجور ندیده بود. میان‏شان دنبال بچه مارماهی گشت تا این که او را از خال‌هایش شناخت. ولی به خاطر اتّفاق آن روز، رویش نشد نزدیک شود و یواشکی دنبالش رفت. این قدر پشت سر بچه مارماهی رفت و رفت تا یک‌دفعه...

یک‌دفعه به پشت صخره‌ای رسید که پر از مارماهی بود. چند بچه مارماهی دورش را گرفتند و با تعجّب نگاهش کردند. یکی آهسته گفت: «هی! ماهیِ خط‌خطی دیده بودید بچّه‌ها؟» یکی دیگر گفت: «چه قدر قد کوتاه است!» سوّمی گفت: «تا حالا بچّه‌ای به این عجیبی ندیده بودم.» و همه زدند زیر خنده.

آلبالو خیلی دلش گرفت. از خودش پرسید: «یعنی برای این‌ها این قدر عجیب و غریبم؟» دلش خواست از خودش دفاع کند، ولی نمی‌دانست چه بگوید.

یک‌دفعه بچه مارماهی خال‌خالی، همان که آلبالو دنبالش کرده بود، از پشت سر بچه‌ها جلو آمد و گفت: «هی! این دوست من است و اجازه نمی‌دهم مسخره‌اش کنید. تازه اگر از این‌جا بیرون بروید، می‌فهمید که خیلی از ماهی‌ها شکل ما نیستند. ما هم برای‏شان عجیب و غریبیم.»

بعد باله‌اش را زیر باله‌ی آلبالو انداخت و گفت: «برویم بازی؟»

آن روز، به خاطر دوست جدیدش، آلبالو با دلی پر از شادی به پشت مرجان‌ها برگشت. به دوستانش گفت: «من با بچّه‌ی عجیب و غریبی که این‌جا آمده بود دوست شدم. درست است که با ما فرق دارد. ولی او هم شنا می‌کند، مثل ما. او هم بازی می‌کند، مثل ما. گاهی خوش‌حال و گاهی غمگین می‌شود، مثل ما. تازه خیلی هم مهربان است.»

یکی از دلقک ماهی‌های کوچولو پرسید: «مثل ما؟»

آلبالو محکم سر تکان داد و گفت: «نه، نه، خیلی بیشتر. چون ما هم برایش عجیب و غریب بودیم، ولی به ما نخندید. تازه وقتی بچّه‌های دیگر مسخره‌ام کردند، از من دفاع کرد.»

آن روز، آلبالو دوستانش را به پشت مرجان‌ها برد تا ماهی‌های جورواجور را ببینند. دلقک ماهی‌های کوچولو با دهانی باز از تعجّب به اطرافشان نگاه کردند. ولی نه به شکل سفره ماهی خندیدند، نه به قیافه‌ی اردک‌ماهی، نه به سبیل‌های گربه ماهی.

«اى اهل ایمان! نباید گروهى گروه دیگر را مسخره کنند، شاید آن‌ها از این‌ها بهتر باشند...» (قرآن کریم، سوره حجرات (۴۹)، آیه ۱۱)

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:9  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۸ - کیک امانتی (خرگوش)

یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دم قرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه می‌داری؟ می‌ترسم مورچه‌ها بخورندش. آن بالا جایش امن‌تر است.»

دم قرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر می‌آیم می‌برمش.»

خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک‌دفعه، چیزی از شاخه‌ی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دم قرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خواب‌آلود‌ بال‌هایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانه‌اش برگشت.

دم قرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»

آن‌وقت از لانه‌اش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خواب‌آلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما می‌توانید درستش کنید؟»

خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّه‌هایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت می‌پزم.»

دم قرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّه‌خرس‌ها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوش‌حال به لانه‌اش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچه‌ها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»

مورچه‌ها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.

کمی بعد خرگوشک برگشت. دم قرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یک‌ ذرّه خراب شده، عصبانی نمی‌شوی؟»

خرگوشک گفت: «خب... خب... یک‌ذرّه عیبی ندارد.»

دم قرمز گفت: ««حالا اگر همه‌اش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمی‌شوی؟»

خرگوشک با تعجّب توی چشم دم قرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»

دم قرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»

خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوش‌حالی گفت: «این که بزرگ‌ تر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو می‌توانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»

دم قرمز خنده‌اش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نقس راحتی کشید و چشم‌هایش را بست تا خستگی در کند. امّا یک‌دفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت می‌گیری و بهترش را پس می‌دهی. حالا کیک ما را نگه می‌داری؟»

دم قرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»

خرگوش‌ها که رفتند، دم قرمز روی تکه چوبی نوشت: «این‌جا کیک امانتی پذیرفته نمی‌شود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...

امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دم قرمز، کجایی؟»

پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دم قرمز نشان داد و گفت: «برایم نگه‌اش می‌داری؟»

« اگر کسى از شما دیگرى را امین دانست، آن که امین شمرده شده، امانت او را باز پس دهد...» (سوره بقره، آیه ۲۸۳)

«همانا خدا به شما فرمان مى‌دهد که امانت‌ها را به صاحبانش پس دهید...»(سوره نساء، آیه ۵۸)

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:6  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۹ - همستر کوچولو

همستر کوچولو، زیر زمین، تونل کَند. کَند و کَند تا رسید به خانه­ ی روباه. یواشکی نگاه کرد. یک میز دید که رویش پر از خوراکی بود. خوش‌حال شد. دوباره نگاه کرد، کسی نبود.

همستر کوچولو از تونل بیرون دوید و رفت روی میز. سبزی‌ها و دانه‌ها و میوه­ ها را بو کرد و گفت: «ایناهاش! غذاهای خودم است، پیداش کردم.»

یک مرتبه صدای پای روباه و دوستانش را شنید. فرار کرد؟ نه!

تند و تند شروع کرد به برداشتن خوراکی ­ها. دو طرف صورت همستر کوچولو باد کرد و باد کرد. روباه در خانه­ اش را باز کرد و به دوستانش گفت: «خرگوش بفرما! گربه­ و اردک بفرما!»

آن‌ها وارد شدند. پشت سرشان هم روباه وارد شد و گفت: «شام روی میز است.

اما روی میز هیچی نبود. روباه گفت: «خوراکی­ها کجا رفتند؟ حتما یکی آن‏ها را خورده.»

خرگوش گفت: «من که نخوردم.»

گربه­ و اردک هم گفت: «ما هم که نخوردیم.»

همه باهم پرسیدند: «پس کی خورده؟»

روباه بو کشید و دور و برش را نگاه کرد. یک مرتبه همستر کوچولو را با لپ­ های بادکرده زیر میز دید و گفت: «دنبالش نگردید، پیداش کردم. صاحب اصلی ‏اش خورده!»

چهارتایی ریختند زیر میز که او را بگیرند؛ اما همستر کوچولو پرید توی تونل و فرار کرد. غذاهایش را هم که روباه دزدیده بود، برد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:3  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۱۰ - پروانه‌ی وسواسی

یکی بود یکی نبود. یک پروانه بود وسواسی. پروانه خانم از صبح تا شب ده بار بال‌هایش را گردگیری می‌کرد. ده بار شاخک‌هایش را برق می‌انداخت. ده بار گلی را که رویش می‌نشست، آب می‌ریخت و می‌شست. شب که می‌شد، باز هم می‌گفت: «هنوز هیچ جا تمیز نیست.»

یک شب دست‌های پروانه خانم گفتند: «چروک شدیم! چه قدر باید هی بشوریم! تا کی باید هی بسابیم!»

صبح که پروانه خانم بیدار شد، جیغ زد: «آخ! دستم درد می‌کند. وای! دستم جان ندارد.»

پروانه‌ی همسایه جیغش را شنید. آمد و گفت: «بلا به دور! چی شده پروانه خانم؟»

پروانه خانم گفت: «بالم را خاک گرفته، شاخکم برق نداره، گُلم پر از گِل شده. با دستی که درد می‌کند، چه جوری خاک بروبم و برق بندازم و گل بشورم؟ آخ دستم!» بعد دستش را هی بوس کرد و گفت: «خوب شو دست من! درد نکن دست من!»

پروانه‌ی همسایه، بال پروانه خانم را گرفت و گفت: «یه ذره آرام بگیر، یه ذره روی گُلت بشین!»

پروانه خانم هم نشست. پروانه‌ی همسایه تند و تند شیره‌ی گل‌ها را مالید روی دست پروانه خانم. با برگ گل‌ها هم آن را پیچید. بوسش کرد و گفت: «نترس! یک هفته بگذرد، خوب می‌شوی! تا آن وقت، بیا یه ذره پرواز کنیم.»

پروانه خانم هم رفت و با پروانه‌ی همسایه پرواز کرد.

یک هفته که پرواز کرد، دیگر بشور بساب از یادش رفت. به جایش پرواز کرد و گفت: «چه قدر دنیا قشنگ است!»

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 16:0  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه های کم کم - قسمت سیزدهم

کم اول: گوشواره قرمزی

آقا گرگه پشت درخت قایم شده بود. سبد خانم داشت از بازار می آمد. نزدیک که شد، آقا گرگه یواش از پشت درخت گفت: «سلام خانم قزی، گوشواره قرمزی..»

سبد از ترس جیغ کشید و گفت: «برو، من می دانم تو گرگی! نه گوشت دارم، نه خرگوش. من فقط آلبالو دارم.»

آقا گرگه گفت: «نه گوشت می خوام، نه خرگوش. فقط دلم آلبالو می خواد!»

سبد گفت: «خب برو از میوه فروشی بخر.»

گرگه گفت:« آخه من گرگم. همه از من می ترسن. اگه برم بازار، مردم فرار می کنن.»

سبد به دندان ها و ناخن های گرگه نگاه کرد. تیز نبود. ترسناک نبود. گرگه لبخند زد و از پشت درخت بیرون آمد.

سبد خانم ترسش ریخت. دلش سوخت و آلبالوهایش را داد به گرگه.

آقا گرگه هم سبد خانم را سوار کرد و تا دم بازار رساند.

کم دوم: بپر! بپر! نمی پرم

دو تا جوجه می خواستند با هم بازی کنند. از هم پرسیدند: «چی بازی؟»

گفتند: «برویم بالای درخت. از آن جا پایین بپریم!»

جوجه ها می خواستند روی چی بپرند؟

روی سبزه ها! جوجه ها به کمک هم از درخت بالا رفتند. برای پریدن آماده شدند.

اولی گفت: «بپر!»

دومی گفت: «تو اول بپر. گربه اومده می ترسم!»

اولی گفت: «گربه که ترس نداره!»

دومی گفت:«اگر ترس نداره تو اول بپر!»

اما نه اولی پرید و نه دومی!

آن وقت، جوجه ها با هم شروع کردند به لج و لجبازی کردن!

این گفت: «بپر!»

آن گفت: «بپر!»

این گفت: «من نمی پَرَم.»

آن گفت: «من نمی پَرَم.»

آخرش چی شد؟ یک بادِ تُند آمد. یکی از جوجه ها را این طرف انداخت و یک را آن طرف.

گربه‌هه گفت: «سلام کجا رفتید؟ می آیید بازی کنیم؟»

جوجه ها با خنده گفتند: «بازی، بازی. با گربه ها؟ نه بازی.»

آن وقت دویدند و رفتند. گربه هم رفت تا برای خودش یک دوست پیدا کند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 15:57  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان هایی درباره حیوانات ۱۴ - یکی بود، یکی نبود شاهین

جناب شاهین گرسنه بود. از آن دورها مواظب یک دسته کبوتر بود؛ اما جلو نمی‌رفت و حمله نمی‌کرد.

فقط از آن بالاترها آن‌ها را نگاه می‌کرد.

چون که شاهین‌ها از آن بالاها حمله می‌کنند.

جناب شاهین بالا و بالاتر رفت.

درست بالای سر کبوترها رفت.

از آن بالا یکی از آن‌ها را نشانه گرفت.

چونکه شاهین‌ها پرنده‌های کوچک‏تر را شکار می‌کنند. جناب شاهین، بال‌هایش را بست و از آن بالا، مستقیم به طرف کبوتر شیرجه رفت.

چونکه شاهین‌ها موقع حمله، بال‌هایشان را می‌بندند. نزدیک کبوتر که رسید، بال‌هایش را باز کرد و یک دفعه ایستاد. پاهایش را زد به کبوتر و او را بی‌هوش کرد.

خواست تا با پنجه‌هایش او را بگیرد، اما دوستان کبوتر به کمکش آمدند. چونکه اگر نمی‌آمدند، جناب شاهین او را می‌برد توی لانه‌اش. اول پرهایش را می‌کند و دوم هام هامش می‌کرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 15:53  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه درباره طبیعت ۲ - شاهین و کبوتر

صبح یک روزی در اردیبهشت ماه شاهین که در شهر یزد زندگی می کرد در زنگ تفریح اول به مدرسه رسید، معلم از او علت دیر رسیدنش را پرسید و شاهین با جزئیات داستان را برای معلمش تعریف کرد، پس از زنگ تفریح معلم وارد کلاس شد و از شاهین خواست داستان دیر آمدنش را برای همکلاسی هایش تعریف کند تا بیشتر در این باره صحبت کنند.

شاهین گفت: صبح در راه آمدن به مدرسه بودم که کبوتری با تنی سفید و سر و دمی مشکی، بی حال در کنار باغچه روبروی خانه مان روی زمین کم حرکت افتاده بود، می خواستم به کبوتر کمک کنم اما مطمئن بود مدرسه ام دیر می شود اما اگر من به کبوتر کمک نمی کردم قطعا کبوتر زنده نمی ماند. کبوتر را برداشتم و به خانه بردم، تکه آدامسی به نوک کبوتر چسبیده بود که نه می گذاشت نفس بکشد و نه بتواند غذا بخورد، مادرم تا کبوتر را در این وضعیت دید سریعا با یک تکه چوب کبریت، تکه های آدامس را از دهان کبوتر خارج کرد و از من خواست تا مقداری آب در گلوی کبوتر بریزم و مقداری از گندم هایی که پشت پنجره می ریزیم برایش داخل آب بریزم تا نرم شود و بتوانیم داخل گلوی کبوتر قرار بدیم.

پس از نیم ساعت کبوتر که توانسته بود نفس بکشد مقداری از گندم های نرم شده را خرد. مادرم که مطمئن شده بود کبوتر حالش بهتر است، تکه های دیگر آدامس روی بدن کبوتر را با آب شست و او را به همراه آب و گندم در بالکن قرار داد. کبوترمان پس از چند دقیقه روی میله های بالکن پرید و پس از آن پرواز کرد روی پشت بام خانه روبرویی نشست پس از آن پرواز کرد و رفت.

معلم از شاهین تشکر کرد که وقت خود را صرف کمک به یک پرنده کرده و توانسته آن را از مرگ حتمی نجات دهد. معلم از بچه ها خواست اگر کسی خاطره ای مشابه شاهین دارد برای کلاس تعریف کند. چند تا از بچه ها داوطلب شدند:

فرهاد داستانی از سفرشان به جنوب کشور و نجات یک لاک پشت را این چنین تعریف کرد: در حال غواصی در خلیج فارس بودیم که مسئول غواص ها یک لاک پشت تقریبا بزرگ را به سمت کشتی هدایت کرد و از ما خواست که لاک پشت را به داخل کشتی بیاوریم، طول لاک پشت تقریبا اندازه یک نان بربری بود، مسئول کشتی ما گفت حداقل ۲۰ سال سن دارد. مقداری نخ، پارچه و پلاستیک به گردن و دست و پاهای لاک پشت چسبیده بود، ما پس از تمیز کردن لاک پشت دوباره آن را به درون آب برگرداندیم، ولی قبل از این کار همگی با لاک پشت یک عکس یادگاری هم گرفتیم.

داریوش: داریوش از سفر عید امسالشان به شمال گفت که یک پلاستیکی دور گردن یک مرغ دریایی گیر کرده بود، اما مردم وقتی که میخواستند به مرغ دریایی نزدیک شوند و پلاستیک را از گردنش خارج کنند پرواز می کرد و می رفت چند متر آن طرف تر می نشست. به همین دلی نتوانستیم کمکی به مرغ دریایی بکنیم سپس معلم از بچه ها خواست حدس بزنند مرغ دریایی الان زنده است یا خیر، حدس ما چی هست؟ مرغ دریایی زنده است یا مرده؟

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  شنبه 6 مهر 1398ÓÇÚÊ 15:48  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه های کم کم - قسمت دوازدهم

کم اول: دام دام دام.. بوم بوم بوم.. پت پت پت..

خرگوش کوچولو رفت خوابید. داشت خوابش می برد که یکهو همه جا لرزید: «دام ... دام... دام...»

خرگوش کوچولو چشم هایش را باز کرد. مادرش ! فیل رفته لب رودخانه آب بخورد.» خرگوش کوچولو دوباره خوابید. کمی که گذشت دوباره همه جا لرزید: «دیم... دیم... دیم...»

مادرش گفت: «بخواب پسرم! خرس تشنه اش شده و دارد می رود آب بخورد.» خرگوش کوچولو چشم هایش را بست، اما خوابش نبرد.

کمی بعد صدایی آمد: «فیس... فیس... فیس...» مادر خرگوش کوچولو گفت: «چیزی نیست پسرم. مار دارد می رود لب رودخانه آب بخورد.»

خرگوش کوچولو تا آمد خوابش ببرد، صدایی آمد: «بوم... بوم... بوم...»

مادر خرگوش کوچولو گفت: «زرافه هم تشنه اش شده!»

کمی بعد، همه جا ساکت شد. خرگوش کوچولو خمیازه ای کشید و بعد صدای پت پت به گوش مادر خرگوش کوچولو رسید. او داشت خوابش می برد. گفت: «چیزی نیست. خرگوش کوچولویی تشنه اش شده و دارد می رود لب رودخانه.» و خوابش برد و نفهمید خرگوش کوچولوی تشنه، کی رفت آب خورد و کی برگشت و کی خوابید!

کم دوم: گاو شکم گنده

آقا گاوه داشت تو صحرا علف می خورد. یکدفعه یک چیزی تلپی افتاد پایین! آقا گاوه رفت جلو. دید یک هواپیماست. خراب شده!

خلبان هواپیما آمد بیرون و گفت: «کمک کمک! هواپیمای من لای این درخته گیر کرده!» آقا گاوه گفت: «اگه کمکت کنم، منو یه دور سوار می کنی؟»

خلبان گفت: «باشه، اگر درست شد یک دور سوارت می کنم.»

آقا گاوه شاخ هایش را زد زیر هواپیما و آن را کشید. هواپیما از لای درخت آمد بیرون، خلبان خوش حال شد. جعبه ابزارش را آورد و هواپیما را درست کرد. آقا گاوه هم کمکش می کرد. تا اینکه خلبان گفت: «درست شد.» بعد هم رفت نشست تو هواپیما و گفت: «بیا سوار شود یک دور بزنیم!» اما در هواپیما کوچک بود و آقا گاوه شکمش خیلی گنده بود، نتوانست سوار شود. خلبان گفت: «عیبی ندارد، برو بالای هواپیما بنشین!» آقا گاوه هم پرید روی هواپیما نشست. خلبان هواپیما را روشن کرد. اما هر چی زور زد، نتوانست پرواز کند. خلبان گفت: «ببخشید آقا ی گاو! وزن تو زیاد است. خیلی سنگینی! زور هواپیمای من به تو نمی رسد.» آقا گاوه اول دلش شکست. اما فکری کرد و با خوش حالی گفت: «صبر کن! می دانم چرا سنگینم. آخه من از صبح دستشویی نرفتم.»

آقا گاوه رفت پشت درخته و تلپ تلپ دستشویی کرد. سبک شد و نفس راحتی کشید. شکمش هم کوچک شد. از در هواپیما رفت تو. کنار صندلی خلبان نشست و سه دور در آسمان پرواز کرد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 13:0  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه صوتی خرگوش و درخت سیب

در یک شب سرد و پاییزی خرگوش گشنه ای به دنبال غذا می گشت.

اون دو روز بود که گشنه مونده بود و چیزی پیدا نکرده بود تا بخوره. برای همین از گشنگی داشت می مرد.

خرگوش گشنه همینطور داشت می گشت که خسته شد و پای درختی نشست و با خودش گفت:
حالا که هویج و کاهویی نیست اگه یه دونه میوه هم پیدا کنم خیلی خوبه:

در همین موقع درخت که یک درخت سیب بود حرف خرگوش رو شنید و دلش به حالش سوخت

درخت سیب یکی از سیب های رسیدش رو از اون بالا به طرف خرگوش انداخت. اما از بدشانسی خرگوش بیچاره سیب درست روی کله اون افتاد خرگوش خیلی ترسید از جاش پرید و فرار کرد

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:57  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کودکانه مسواک بی دندان

هر مسواکی در دنیا با دندان های یه نفر دوست که هر روز حداقل ۱ بار همدیگر رو می بینند.

مسواک و دندان ها همیشه تو طول روز با هم صحبت می کنند. مسواک ها به دندان ها از غذاهایی که صاحبشان خورده می گن و ازش میخوان که حسابی تمیزشون کنه.

اما یک مسواک بود که هیچ دوست دندانی ای نداشت.

یعنی اصلا مال کسی نبود و هیچ کس ازش استفاده نمی کرد.

همیشه صبح ها و شب ها می دید که مسواک های دیگه برای تمیز کردن دوستان دندانی شون استفاده می شدند.

اما این مسواک همیشه تنها بود.

تا یه روز دیگه خسته شد و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه و دنبال یه صاحب جدید بگرده

اما وقتی خواست از جاش بیرون بیاد

مسواک های دیگه ازش پرسیدن: کجا می خوای بری مسواک کوچولو؟

مسواک کوچولو گفت: همه شما دوست های زیادی دارید، که همشون دندان های تمیزی هستند، شما هر روز آن ها را می بینید اما من دوستی ندارم و تنها هستم

مسواک های دیگر بهش گفتند: مسواک کوچولو، تو مسواک یه نوزاد هستی، نوزاد ها که دندان ندارند، اگر کمی صبر کنی و دنیای های نوزاد تو در بیاد میتونی هر روز بری اون ها رو ببینی و تمیزشون کنی

مسواک کوچولو تازه فهمید که قراره به زودی با یه نوزاد جدید دوست بشه و دندان هاش رو تمیز کنه

بخاطر همین خیلی خوشحال و شاد برگشت سرجاش.

مسواک کوچولو روزشماری می کرد که هرچه سریع تر نی نی دندان هاش در بیاد که بتونه سریع تر دوستانش رو ببینه

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:50  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه مامان بزغاله

یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد، بزغاله هاشو صدا کرد.

بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید.

همه بزغاله ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدن.

خلاصه گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه هاشو صدا کرد و بهشون گفت بچه ها من باید برم ولی زود برمیگردم و براتون آش می پزند.

به دونه دونه بچه هاش یه کاری رو سپرد.

و بهشون گفت شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام.

مواظب هم دیگه هم باشی مامان بزی رفت و بچه ها مشغول بازی شدند.

ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود در خونه باز موند بود.

آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیس.

پس آروم وارد خونه شود و اومد و اومد تا رسید به بچه ها

بچه ها تا آقا گرگه رو دیدن، سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدن.

بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می خواهی ما را از توی سبد بیرون بیان خونه رو تمیز کن.

برای ما آش خوشمزه بپر تا ما به بیرون بیاییم

آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بزاره

اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله ها پایین بیا

در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد

اونوقت با بزغاله ها نشستند و آش شون رو خوردند

اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:36  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه بذر کوچولو که حالا درخت شده بود

سال ها پیش کشاورزی در روستایی زندگی می کرد که برای گذران زندگی، کیسه ی بزرگی از بذر را برای فروش به شهر می برد ناگهان در راه چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد می کند

یکی از بذرها از داخل گونی به زمین خشک و گرم مسیر می افتد دانه از این که در این چنین مکانی بود ترسیده بود

مدام با خود می گفت من فقط باید زیر خاک باشم تا رشد کنم و از بین نروم

بذر کوچولو داشت از ترس به خودش می لرزید که

گاوی ناگهان پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد

دانه دوباره زیرخاک نگران بود این دفعه نگرانی او از بابت آب بود

مدام می گفت من به کمی آب برای رشد در زیر این خاک احتیاج دارم وگرنه از تشنگی می میرم و نمی تونم رشد کنم

بعد از گفتن این حرف باران شروع به باریدن کرد

چند روز بعد همان بذر داخل خاک یک جوانه سبز دراورد و تمام روز با ذوق زیر نور خورشید می نشیند تا قدش بلند و بلندتر شود

یک شبانه روز از این اتفاق گذشت تا اولین برگش درامد این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرید و بزرگ و بزرگتر بشود

در همین زمان بود که بذر از اینکه می دید رشد کرده و روز به روز بزرگ تر می شود ذوق می کرد و خوشحال می شد

پرنده ای آمد که از گرسنگی قصد داشت آن را بخورد

پرنده سعی کرد بذر کوچولو که الان بزرگ شده بود و ساقه و ریشه قوی ای داشت را از خاک بیرون بکشد

اما بذر چون ریشه ی محکمی در خاک داشت هیچ اتفاقی برایش نیوفتاد

سالهای زیادی گذشت و دانه باران زیادی خورد و مدت زیادی با اشتیاق نور خورشید را تماشا کرد تا این که اول تبدیل به یک درختچه شد

بعد یک درخت بزرگ تبدیل شد که وقتی از آن منطقه عبور می کنند درختی بزرگ را می بینند که خود صاحب تعداد زیادی دانه بود

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:33  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه صداهای اطراف ما

ساعت ۱۰شب بود و بچه ها باید می خوابیدن

آن ها شب بخیر گفتن و هر یک به اتاق خواب خود رفتند

اما انگار اتفاقی افتاده بود و هر یک از آن ها در اتاق خوابشان ترسیده بودند

یعنی چه شده بود؟

تام که از شنیدن صدا خیلی وحشت زده شده بود، صدا را دنبال کرد تا ببیند که علت این صدا را پیدا کند

او بیرون پنجره را نگاه کرد و با دستانش شاخه درخت را کنار زد و به یک جغد برخورد کرد که در کوشه ای از درخت نشسته بود و داشت آواز می خواند

سوفی هم در اتاق خودش همین صدا را می شنید

و این صدای عجیبی مانع از خوابیدن او شده بود

او هم مانند برادر خود پنجره را باز کرد و شاخه ی درخت را کنار زد و دید

دوتا گربه هستند که با هم در حال دعوا کردن هستند

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:29  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه لوکوموتیو ها

هوا ابری بود و باد می وزید. باران و باد هر دو با هم مسابقه می داند

ابرها بیشتر می شدند و باران ها سریع تر می باریدند

طوفان سهمگین شدت گرفت و صاعقه ای به کوه برخورد کرد که باعث شد سنگ بزرگی از کوه جدا شود و به روی ریل راه آهن بیافتد

پرنده دریایی افتادن سنگ روی ریل قطار را دید

سریع پیش دوستانش، موش و روباه و خرگوش رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد

خرگوش گفت: حتما تا یک ساعت دیگر قطار سریع السیر به این جا می رسد ما باید سنگ را هر چه سریع تر از روی ریل کنار ببریم

آن ها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند اما صخره اصلا تکان نخورد

روباه گفت: ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم، او خیلی قوی است و فقط او می تواند این صخره را بردارد

موش گفت: آخه دیگه وقتی برایمان نمانده

پرنده دریایی گفت: من سریع بال میزنم و میروم و به لوکومتیو خبر میدهم و او را می آورم تا این سنگ را بردارد

مرغ دریایی در حالی که پرواز می کرد و لکومتیو را صدا می کرد وقتی رسید از او درخواست کمک کرد و به او توضیح داد که سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده و قطار سریع السیر تا چند دقیقه دیگر به آن جا می رسد.

لوکومتیو بعد از این که متوجه قضیه شد سوتی بلند کشید و تمام دوستانش را صدا کرد تا دور هم جمع شوند.

او با اینکه از همه بزرگ تر و قوی تر بود اما نمی توانست تند حرکت کند بخاطرهمین ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت که آن ها جلوتر بروند و من پشت آن ها خواهم آمد

لوکومتیوها بعد از شنیدن حرف ها سریع به راه افتادند، و قطار تندرو هم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد

لکومتیوها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند، اما سنگ بزرگ اصلا تکان نخورد.

لکومتیو دیگری هم از راه رسیدند و همه باهم سنگ را هل دادند.

سنگ تکانی خورد اما متاسفانه از روی ریل کنار نرفت و ابن در حالی بود که صدای قطار تندرو به گوش می رسید

موش گفت که آن ها نمی توانند این کار را انجام دهند

لوکومتیو بزرگ از راه رسید و سوتی کشید و با تمام قدرت چهار لوکومتیو را هل داد و آن ها هم صخره ی سنگی را هل می دادند

سنگ ابتدا تکانی خورد و چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار رفت

قطار تندرو بالاخره از راه رسید و لکومتیوها و حیوانات با شتاب به کناری رفتند و تا قطار رد شود

قطار همانطور که عبور می کرد سوت می کشید و می گفت: متشکرررررررررررررررمممممممم

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:26  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه سیاره ها و خورشید

در فاصله ی دور از زمین، آن طرف دنیا سیاره کوچکی به نام فیلیپتون قرار داشت.

این سیاره ی کوچک بخاطر دور بودنش از خورشید خیلی سرد بود و چون یک سیاره بزرگ هم جلوی نور خورشید را گرفته بود فیلیپتون تاریک بود.

اهالی این سیاره همگی موجودات سبز رنگی بودند که کنار هم زندگی می کردند، آن ها برای این که بتوانند دور و اطراف خود را ببینند و زندگی کنند از چراغ قوه استفاده می کردند.

یک روز یکی از موجودات سیاره که اسمش نیلا بود اتقاق عجیبی را در سیاره رقم زد او با خودش فکر می کرد که اگر باطری را جور دیگری در چراغ قوه قرار دهیم چه اتفاقی می افتد.

آن روز نیلا باطری چراغ قوه اش را برعکس درون چراغ قوه گذاشت که ناگهان نور خیره کننده ای تابید و به آسمان رفت. نور از کنار خورشید گذشت و به سیاره زمین برخورد کرد.

نور در روی زمین به یک مزرعه که داخلش بیلی و سگش مشغول بازی کردن بودند تابید. نیلا که از این اتفاق شوکه شده بود بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش کرد ولی آن دو موجود زمینی به وسیله آن نور به سیاره فلیپتون سفر کردند.

بیلی و سگش در فضا به پرواز درآمده بودند و روی سیاره فیلیپتون فرود آمدند

آن دو به نیلا سلام کردن و او هم دستش را تکان داد

بیلی که از شکل سیاره تعجب کرده بود گفت: وای، اینجا همه چیز از بستنی درست شده و سگ بیلی هم پاهایش را که به بستنی آغشته شده بود، لیس می زد.

نیلا با ناراحتی گفت: ولی هیچ کس اینجا بخاطر سرد بودن هوا بستنی نمی خورد. او خیلی غمگین به نظر می رسید و پرسید: شما می توانید به ما کمک کنید که در سیاره ما هم نور بتابد؟ ما برای این که گیاهانمان رشد کند نیاز به نور خورشید داریم

بیلی گفت: نیلا من یک فکری دارم، تو میتوانی ما را به سیاره زمین و خانه امان برگردانی؟

نیلا گفت: یک دقیقه صبر کن. سپس او باطری چراغش را دوباره برعکس قرار داد و ...

بوووووووووووووووووم

بیلی و سگش دوباره به پرواز درآمدن و به کره زمین برگشتند

بیلی به محض رسیدن به خانه به حمام رفت از آن جا آینه را برداشت و به حیاط بازگشت و آیینه را طوری قرار داد که اشعه خورشید که به آیینه می خورد اشعه هایش به سیاره فیلیپتون برگردد.

با این فکری که بیلی کرد نور خورشید به سیاره فیلیپتون هم رسید و دیگر آن جا سرد و تاریک نبود

حالا دیگر نیلا و دوستانش می توانستند در زیر نور خورشید از خوردن بستنی لذت ببرند

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:22  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه ملکه گل ها

باغ گل زیبایی در کنار شهر بود تو باغ از هرنوع گلی پیدا میشد،

گل رز، گل نرگس، گل نسترن، گلهای با رنگ و خوشبو و قشنگ

کنار این باغ، دختری زندگی می کرد،

دختری بسیار مهربون ودوست داشتنی که عاشق گلها بود

او همیشه به این باغ گل سر می زد و برای گل ها آواز می خواند

نوازششون میکرد

بهشون گلها رسیدگی می کرد

و تازه نگهشون می داشت

مردم، اسم این دختر رو ملکه ی گلها گذاشته بودند

چون تمام وقتش رو با گل ها می گذراند

ازشون مراقبت می کرد

آبیاریشان می کرد

براشان شعر میخواند،

نوازششان میکرد

باهاشون حرف میزد

آره اون دختر واقعا ملکه ی گلها بود

بعد از مدتی ملکه بیمار شد ودیگه نمیتونست به باغ گل بره و تو رختخوابش دراز کشیده بود

دلش برای گلها تنگ شده بود واز این دلتنگی گریه اش میگرفت

گلها هم وقتی دیدند ملکه به دیدنشون نمیاد خیلی نگران شدند ودلتنگ ملکه بودند.

نمیدونستند که چرا ملکه به دیدنشون نمیاد

مدتی گذشت روزی از همین روزها کبوتر سفیدی که همیشه توی باغ گلها پرواز میکرد لب پنجره اتاق ملکه نشت و دید که ملکه بیماره توی تخت خوابیده

فورا پرواز کرد، رفت و به گلها خبر بیماریه ملکه را داد

گلها خیلی ناراحت شدند و فهمیدند که چون ملکه بیمار شده بوده به دیدنشون نمیرفته

خیلی فکر کردند که چه کاری میتوانند

برای ملکه انجام بدن یکی از گلها گفت کاش میتوانستیم به دیدن ملکه بریم ولی این امکان نداره

کبوتر که این حرف گل را شنید گفت من میتونم هر روز یکی از شما رو با نوکم بچینم و به دیدن ملکه ببرم گلها خوشحال شدند

از اون روز کبوتر یک گل رو به دیدن ملکه می برد

ملکه از دیدن گلی که کبوتر با نوکش کنار پنجره میگذاشت خیلی خوشحال میشد و کمی حالش بهتر میشد

گلهایی که کبوتر براش کنار پنجره میگذاشت رو توی گلدون آب میگذاشت بوشون میکرد ونوازششون میکرد

ملکه یه کم حالش بهتر شده بود

یکی از همون شبها که ملکه توی تختش خوابیده بود صدای گریه ایی شنید به آرومی از تختش بیرون اومد ودستش رو به دیوار گرفت وآهسه آهسته به باغ رفته

آخه ملکه هنوز خوبه خوب نشده بود

وقتی وارد باغ شد

نسیم ملایمی به صورتش خورد وبوی گل به بینیش خورد واین حالش رو خیلی بهتر کرد

دنبال صدای گریه گشت و فهمید گریه از طرف غنچه های باغ هست اونا برای این گریه میکردند که نتونسته بودند به دیدن ملکه برن

اگه کبوتر اونها رو میچید واز ساقه جدا میکرد دیگه نمیتونستند باز بشکفند تازه اونا تنها شده بودند

آخه همه ی گلها به دیدن ملکه رفته بودند

ملکه غنچه ها رو نوازش کرد و به اونها قول داد که گلها رو به باغ برگردونه تا دیگه غنچه ها تنها نباشند

ملکه آروم آروم به تختش برگشت واستراحت کرد فردا صبح گلها رو به باغ برد و توی خاک گذاشت

ملکه با این کار حالش خیلی بهتر شده بود وقتی داشت به گلها رسیدگی میکرد و توی خاک می گذاشتشون احساس خوبی داشت

سر حال شده بود بعد از چند روز ملکه خیلی بهتر شد و دیگه میتوانست به باغ بره وبرای گلها آواز بخونه گلها هم از اینکه می دیدند ملکه حالش خوب شده خیلی خوشحال بودند

و تصمیم گرفتند که همیشه کنار هم شاد زندگی کنند وهیچ وقت همدیگر را تنها نگذارند

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:3  ÊæÓØ رادیوکودک 

قصه کوتاه حسن کچل

حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.

حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید

حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد

همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند

مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود

خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید

صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت

سیب ها رو دونه دونه از لب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت

حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده

حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره

داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده

ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری

حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت

همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه

با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره

تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره

ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت

مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود

حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم

تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی

باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی

حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت

وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست

حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد

همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد

کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش

هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود

با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید

حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید

آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت

از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد

حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها

بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه داد

همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید

حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه

دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم

دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد

حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد

دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه

دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد

حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد

پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت

وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید

در قلعه رو زد و منتظر شد

صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه

حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.

حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم

مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد

گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه

حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره

دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد

حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه

دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد

گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود

دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود

پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه

قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه

حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت

غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید

بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت

اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد

ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد

به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی

ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  پنج شنبه 4 مهر 1398ÓÇÚÊ 11:55  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه قورباغه و گاو

روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم داشت.

قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که خیلی هم بزرگ نیست و شاید فقط یک کمی از من بزرگ تر باشد!

پسر از این حرف تعجب کرده بود، پدرش به ا وگفت: من می توانم خودم را به همان انداره کنم و تو ببینی. سپس او خودش را باد کرد و کمی بزرگ شد و از قورباغه کوچکش پرسید: از این هم بزرگ تر بود؟

پسرک که از دیدن آن صحنه هیجان زده شده بود گفت: از این خیلی بزرگ تر بود. قورباغه پیر دوباره خودش را باد کرد و سپس دوباره سوال پرسید و مجدد جواب شنید که گاو نر از این هم بزرگ تر بوده و دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را تا جایی که امکان داشت باد کرد سپس رو به پسرش کرد و گفت: من مطمئن هستم که منالان از گاو نر بزرگ تر شدم.

اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.

بچه های عزیز همیشه یادتون باشه که کسانی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را از همه بالاتر و برتر می دانند باعث از بین رفتن خودشان می شود

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:18  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه خاله پیرزن

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،

پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود

یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود

راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.

خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.

خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید

که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»

پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و

گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،

تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».

گرگ گفت: اصلا نمیذارم از این جا تکون بخوری

چون الان چند روزه هیچی نخوردم و واسه بچه هام هیچ غذایی نبردم.

پیرزن که همچنان خونسرد و با آرامش بود با خودش فکر کرد که چطوری از دست گرگ خلاص بشه

و گفت «من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم، بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی،

میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ، خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»

گرگ که با شنیدن این حرف ها رضایت داد که خاله پیرزن به راه خودش ادامه بدهد

و او رفت جلو تر تا یک دفعه یک پلنگ بزرگ از بالای درخت پرید جلوی پیرزن!

او در حالی که خاله پیرزن را میدید در دلش می گفت «به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی».

پیرزن که این بار خیلی ترسیده بود سعی کرد که خونسرد باشه

و آرامش خودش را حفظ کند

و به پلنگ گفت « سلام سلام پلنگم، ای پلنگ قشنگم میدونم که مهربونی، بگذار برم مهمونی»

پلنگ بعد از شنیدن حرف های پیرزن گفت: من گشنمه پیرزن، پیرزن دغل زن.

پیرزن با ناله گفت: «من به چه دردت می خورم، یه پوست و استخوان دارم،

بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی؟ میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم

خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»

پلنگ با شنیدن این حرف ها راضی شد

و کنار رفت تا پیرزن به راه خودش ادامه بدهد و به او گفت برو، ولی زود برگرد.

پیرزن از اینکه از دست آن ها جان سالم به در برده بود خوشحال بود

و با شادی به راهش ادامه داد نزدیک غروب بود که نعره ی یک شیر او را در جای خود میخکوب کرد.

پیرزن در حالی که ترسیده بود اما با چرب زبانی

گفت: «سلام سلام شیربزرگ، رئیس پلنگ و آقا گرگ، تو شاه هر وحوشی،

سلطان فیل و موشی، دیرم شده بذار برم، چون خیلی خیلی کار دارم»

شیر بعد از شنیدن صحبت های خاله پیرزن گفت که محاله بذارم بری، راه بسته است نمیذارم بری

پیرزن هم با زیرکی جواب داد: «به به چه افتخاری، ولی من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم،

بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی، میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ،

خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»

خاله پیرزن با این حرف شیر را هم راضی کرد و گذاشت که به راهش ادامه بدهد

شب شد و پیرزن بالاخره به خانه دخترش رسید. آن ها از دیدن مادرشان بسیارخوشحال شدند

و برای او غذاهای خوشمزه درست کردند، پیرزن بعد از اینکه کمی استراحت کرد

ماجرا را برای دختر و دامادش تعریف کرد آنها بسیار تعجب کردند

چند روز که گذشت پیرزن تصمیم گرفت که برگردد او به دخترش

گفت: « دختر مهربونم، درد و بلات به جونم، کدوی گنده داری، برای من بیاری؟»

وقتی دختر برای مادرش کدو را آورد درون آن را خالی کرد

و پیرزن رفت داخل کدو و دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.

کدو قل خورد و قل خورد تا به شیر رسید و وقتی شیر کدو را دید داد زد

آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه

پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:

والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .

کدو قل خورد و قل خورد تا رفت و به پلنگ رسید او فریاد زد

آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه

پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:

والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .

پلنگ هم مثل شیر گول خورد و او را هول داد

کدو قل خورد تا بالاخره به گرگ رسید

وقتی گرگ از کدو قلقله زن پیگیر پیرزن شد صدای خاله را شناخت و گفت:

پیرزنه تو هستی، می گیرمت دو دستی وبه طرف کدو حمله کرد.

اما پیر زن با هوش که از قبل با دختر و دامادش فکر این کار را کرده بودند

از سر دیگر کدو بیرون پرید و آن را به سمت دره قل داد و گرگ به دنبال کدو به دره افتاد

و خاله پیرزن سالم و خوشحال به خانه اش رفت.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:14  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه پرنده

روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،

او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت

دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.

در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد

کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.

سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد

که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد

و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،

در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود

نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،

سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند

و او برای این کار از ساندویچش به او داد

و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:9  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه روباه و خروس

در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود

که داخل ان پر از مرغ و خروس بود .

یك روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند

و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شكار كند.

او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .

مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار كردند

و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.

روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم

برای همین نزدیك تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟

خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می كنم.

روباه گفت: تو مگر نشنیده ای كه سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادند

كه از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.

خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.

روباه پرسید: به كجا نگاه می كنی ؟

خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دود

و گوش های بزرگ و دم دراز دارد .

نمی دانم سگ است یا گرگ؟

روباه گفت: با این نشانی ها كه تو می دهی ،

چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آید

و من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.

خروس گفت: مگر تو نگفتی كه سلطان حیوانات دستور داده

كه حیوانات همدیگر را اذیت نكنند ، پس چرا ناراحتی ؟

روباه گفت: می ترسم كه این سگه دستور را نشنیده باشد!

و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.

و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 12:2  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه سه ماهی

ابگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند.

ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش كمتری داشت و ماهی قرمز ، كم عقل بود.

روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح به فضای سبز رفته بودند

تصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایند

بنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را برای فردا اماده کنند.

ماهی ها صحبت های ماهیگیران را شنیدند

و با نگرانی خواستند که چاره ای بیندیشند.

ماهی سبز ، كه زرنگ و باهوش بود

بدون این كه وقت را از دست بدهد

از راه باریكی كه آبگیر را به جوی آبی وصل می كرد ، فرار كرد.

بعد از این که ماهی سبز باهوش از جوی فرار کرد

ماهیگیران رسیدند و راه ابگیر را بستند.

ماهی نارنجی كه تازه متوجه خطر شد

پیش خودش گفت

اگر زودتر فكر عاقلانه ای نكنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم

پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد.

یکی از ماهیگیران وقتی او را در چنین وضعیتی دید از اب بلندش کرد

به سمت جوی اب پرتابش کرد و وقتی به انجا رسید سریع فرار کرد.

ماهی قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد

آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 11:58  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه ونوس و باران

ونوس كوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یك پزشك بود

برای كمك به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها كمك كند.

از زمانی كه ونوس كوچك بود انها همیشه زمستانها در جنوب كشور بودند و در انجا زندگی می کردند

جنوب كشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.

در زمستان كه هوای همه جای كشور سرد می شد

تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب كشور خوب و قابل تحمل می شد.

تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند

در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.

بعد از چند روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.

آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود

ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.

با هم در كنار رودخانه سنگ جمع می كردند و بازی می كردند

در كنار ساحل خانه های شنی می ساختند

شنا می كردند و از مسافرتشان لذت می بردند.

یك روز غروب هنگامی كه از جنگل بر می گشتند

هوا ابری شد و باران بارید

چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و

حتی وسط تابستان هم باران می بارد

عموی ونوس كه در حال رانندگی بود

برای اینكه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاك كن ماشین را روشن كرد.

همه در ماشین مشغول گفتگو بودند

كه یكدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟

مادرش گفت : چی ؟

ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره كرد

و با تعجب پرسید : اونی كه جلوی شیشه ماشین تكان می خورد

یكدفعه توجه همه به شیشه پاك كن ماشین جلب شد

و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.

مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاك كن ندیده .

آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاك كن ماشین استفاده نمی كنیم

آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .

خیس شدن زیر باران

جاری شدن آب باران در خیابان

صدای چیك چیك باران كه روی سقف سفالی می خورد

چترهای رنگانگی كه مردم در دستشان داشتند.

ونوس هم خیلی دلش می خواست یكی از این چترهای قشنگ داشته باشد

و از مادرش خواهش كرد تا یك چتر برای او بخرد.

مامان ونوس یك چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او خرید.

مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند

وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،

به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من كی چترم را استفاده كنم؟

مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده كنی

چون آفتاب این جا خیلی شدید است

اگر تو از چتر استفاده كنی ، آفتاب تو را كمتر اذیت می كند

فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد

و همه از دیدن این دختر كوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لذت می بردند.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 11:42  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه زرافه کوچولو و پروانه

یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز حیوونای مختلفی زندگی میکردند. خونواده ی خرگوش ها، خونواده ی خرس ها، خونواده ی آقای شیر و خلاصه همه ی حیوانات. و البته خونواده ی خانوم و آقای زرافه با زرافه کوچولو که پسرشون بود.

زرافه کوچولو دوست های زیادی داشت، یه روز که توی جنگل با دوستاش میدویدن و بازی میکردن، زرافه کوچولو یهو چشمش افتاد به یه موجود خیلی کوچولو که از این گل به اون گل پرواز میکرد.

این حیوون کوچولو خیلی خوشگل بود و زرافه کوچولو وایساد تو خوب ببیندش. زرافه کوچولو نمیدونست اون چه حیوونیه بخاطر همینم ازش پرسید: تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ چقدر خوشگلی.

اون حیوون بالدار کوچولو گفت: اسم من پروانه است. من جزو حشرات هستم و غذام هم شیره ی گل هاست.

زرافه کوچولو انقدر از این موجود کوچولو و بامزه خوشش اومد که دلش میخواست شکل اون باشه. فکر میکرد اگر شبیه پروانه بشه میتونه باهاش دوست بشه و روزا بین گل ها باهم بازی کنند.

بخاطر همینم دوید رفت به سمت خونه شون. نشست بین درختا و شروع کرد با برگ درخت ها برای خودش بال درست کرد. دوتا بال خیلی خوشگل. از شاخه های خشک توی جنگل هم دوتا شاخک برای خودش درست کرد. همه ی اینارو پوشید که بره پیش پروانه که یهو مامانش اونو دید.

بهش گفت: اینا چیه به خودت چسبوندی زرافه کوچولو؟ و زرافه کوچولو براش توضیح داد که میخواد شبیه پروانه ها بشه تا بتونه با پروانه کوچولو دوست بشه.

مامانش خندید و گفت: ولی تو که نمیتونی با اینا پرواز کنی! زرافه کوچولو ناراحت شد و گفت: نخیرم. میتونم پرواز کنم. اگه نتونم پرواز کنم که پروانه کوچولو با من دوست نمیشه.

مامانش بازم خندید و گفت: کی اینو بهت گفته زرافه کوچولو؟ تو برای اینکه بتونی با پروانه کوچولو دوست بشی لازم نیست شبیه اون بشی. همونطور که اون لازم نیست شبیه تو بشه. تو یه زرافه ای، گردنت بلنده و به جای پرواز کردن بلدی بدوی. اونم به جای گردن دراز دوتا بال داره و بلده پرواز کنه. ولی شما میتونین باهم دوست باشین، میتونی وقتی پروانه کوچولو پرواز میکنه تو هم بدوی و باهم بازی کنین.

زرافه کوچولو خوشحال شد و بال هایی رو که به خودش چسبونده کند و دوید تا پروانه کوجولو را پیدا کنه و باهم بازی کنن.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 11:32  ÊæÓØ رادیوکودک 

نباید خجالت بکشیم

دختر زیبایی به نام شهرزاد از وقتی به دنیا اومد نمی تونست درست راه برود

در هنگام به دنیا اومدنش عضله پاش صدمه دیده بود و دکتر ها هم دیر فهمیده بودند

بخاطر همین شهرزاد خانم خیلی سریع نمی تونست راه بره

سریع بدوئه، در ورزش های خاصی شرکت کنه، یا حتی با بچه ها بتونه خوب بازی کنه

همیشه در بازی با بچه ها کنار می شست و نگاهشون می کرد

یه روزی با اصرار مادرش تصمیم گرفت که با بچه ها بازی کنه اما خیلی سریع برگشت و گفت

به دلیل اینکه اون ها سریع بازی می کنند من نمی تونم پا به پاشون بازی کنم

بخاطر همین می ترسم بازی شون رو خراب کنم

مامان شهرزاد تصمیم گرفت شهرزاد رو به هر روز به پارک ببره و

سعی کنه بچه هایی که بازی های خیلی پر جنب و جوش انجام نمی دن رو پیدا کنه

و شهرزاد رو تشویق کنه که با اون ها بازی کنه

اولین روزی که با شهرزاد رفتن پارک اتفاق جالبی افتاد

شهرزاد خیلی سریع تونست با بچه هایی که تاپ و سرسره بازی می کردن دوست بشه

و باهاشون بازی کنه

روزهای بعدی که به پارک رفتن شهرزاد تونست بازی های دیگری هم با بچه ها انجام بده

بازی هایی مثل گرگم به هوا، لی لی و ...

تو راه برگشت به خانه مامان شهرزاد بهش گفت

با اینکه شهرزاد بخاطر پاهایش نمیتونه یه سری از بازی ها و فعالیت ها رو انجام بده

اما اون باید بتونه فعالیت های مناسب خودش رو پیدا کنه و انجامشون بده

ما به دلایل مختلف که دست خودمون نیست (مثل همین پای تو) نمی تونیم همه کارهای دلخواهمان را انجام بدیم

اما نباید از کارهایی که می توانیم انجام بدیم صرف نظر کنیم

تو نمیتونی سریع بدوی اما میتونی بازی های زیادی انجام بدی که نیاز به دویدن سریع ندارن

ما هیچ وقت نباید خودمون رو از اون چیزی که به ما لذت میده و باهاش خوشحالیم، محروم کنیم.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 11:29  ÊæÓØ رادیوکودک 

داستان کوتاه کودکانه فیل و دوستانش

یک روز بچه فیل قصه ما، در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند.

اول از همه خانم میمون را روی درخت دید

ازش پرسید: "با من دوست میشی؟"

میمون جواب داد: "من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمیتونی مثل من روی شاخه درخت ها تاب بخوری."

فیل قصه ما چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد

در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا باهم دوست بشوند.

اما خرگوش گفت: "من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راه های زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمی تونی همبازی خوبی برای من باشی"

با اینکه فیل تصمیم نداشت ناامید بشه، به راه خودش ادامه داد، در مسیر قورباغه را دید.

ازش پرسید: "با من دوست میشی؟"

قورباغه گفت: "من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزه ها بالا پائین بپری خیلی بزرگی."

فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسید

از روباه پرسید : "با من دوست میشی؟"

روباه گفت : "ببخشید ولی تو خیلی بزرگی."

روز بعد فیل دید که همه ی حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار می کنند.

فیل از آنها پرسید: "چی شده، چرا همه حیوانات فرار می کنند؟

خرگوش گفت: "آقای ببر گرسنه ش شده و اومده تا شکار کنه"

فیل فکر کرد چکار میتواند بکند که حیوان ها را نجات بدهد؟

پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: "لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ "

ببر به فیل گفت: "تو دخالت نکن، آن ها غذای من هستند."

بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد.

ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت.

فیل رفت و به همه ی حیوان ها گفت که میتوانند به داخل جنگل برگردند.

همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است اما می تواند دوست خیلی خوبی برای آن ها باشد

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه


ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 3 مهر 1398ÓÇÚÊ 11:25  ÊæÓØ رادیوکودک